۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

ازدوج، یزدوج، ازدواج!



2000سال پیش
پدر رو به دختر ده ساله خویش: دخترم تا به حال 300 مرد جوان برای دستیابی به عشق و وصال تو تن به مبارزه داده اند و به درک واصل شده اند ، بیا به این جنگ و خون ریزی پایان ببخش، به یکی از این مردان جوان، غیور و مبارز که هر یک از قهرمانان عصر ما به حساب میان، جواب مثبت بده و ازدواج کن.
دختر:نه پدر جان هنوز 200 مرد جنگجو و قهرمان هستند که خواهان عشق و وصال منند، من با کسی ازدواج خواهم کرد که از مبارزه زنده بیرون آید و در دنیا بی همتا باشد.
200سال پیش
پدر رو به دختر پانزده ساله خویش:دخترم خواستگار جدیدت فلان الدوله صدر اعظم دربار ایران است با او چه کنیم
دختر: از اسمش خوشمان نیامد، او را سر ببرید، بعدی لطفاً

20 سال پیش
 پدر رو به دختر هفده ساله خویش: دخترم اصغر آقا و اکبر آقا و احمد آقا و کوکب خانم و کبری خانوم و صغری خانم و تنی چند از سکنه محل و کسبه بازار ازت خواستگاری کردن نمی خوای به یکیشون جواب مثبت بدی؟
دختر:آقا جون راستش من میخوام ادامه تحصیل بدم اما بازم هر چی شما بگید.

2 سال پیش
پدر رو به دختر بیست و پنج ساله خویش: دخترم همین الان تو خیابون یه پسر دیدم!
دختر: کو بابایی؟ کجاست؟ بدو بگیرش، بدو بابایی بپا در نره.
2 روز قبل

پدر رو به دختر سی ساله خویش : دخترم امروز آگهی دادم غصه نخور جور میشه
دختر:بابایی من که چشم آب نمیخوره حالا بخون ببینم چی نوشتی!
پدر : دختری دارم زیبا، سالم، بدون رنگ خوردگی، اکازیون بدون مهر و شیر بها، همراه با خونه، ماشین و امکانات جانبی و هزاران مزایای دیگر، به پسری الاف، بی پول، معتاد، سیاه مست جهت گذران زندگی و دادن دستور و زدن غر نیازمندیم در صورت اعلام آمادگی سند خانه را پشت قباله می اندازیم با تشکر.

2 سال بعد
پدر رو به دختر پنجاه ساله خویش: دخترم پس کی می خوای جواب این خواستگارت رو بدی

دختر: وا.... دَدی باز توهم زدی؟

20 سال بعد
پدر: پسرم رسیدی خونه زنگ بزن نگران نشم، میگن باز دخترا حمله کردن!